شازده ما آرتین جانشازده ما آرتین جان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
عشقولانه من وباباییعشقولانه من وبابایی، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

❀ღشازده خونه ما...(آرتین)❀ღ

دندونی

هفته ای که گذشت

سلام خوشگلم هفته ای که گذشت خیلی خوب بود خیلی خوش گذشت دو تا تولد،گردش و سفر یک روزه داشتیم. اول از همه بگم که چهارشنبه شب دخترخاله مریم(دختر خاله من) به همراه همسر و خواهر شوهرش اینا از رشت اومدن تبریز.پنج شنبه هم که تولد بابایی بود عصری با دختر خاله مریم اینا رفتیم تربیت یه چرخی زدیم و بعدش بابایی هم به ما ملحق شد یه کیک خردیم و رفتیم اسکو پیش مادرجون اینا و یه جشن کوچولو گرفتیم همسر عزیزم تولدت مبارک بابایی کادو هم گرفت کادوی من هم تو جای خودش محفوظه فعلا فرصت نکردم چیزی بخرم البته قراره با خود بابایی بریم خرید و اما همون شب تصمیم گرفتیم فردا صبح که جمعه بود همگی بریم مرز سرو برای خرید این عکسارو هم تو راه گرفتی...
22 مهر 1393

بیست و دو ماهگی

سلام قند عسلم بعضی وقتها ... تنها چیزی که آدم تو زندگیش میخواد برای زنده بودن برای نفس کشیدن  برای عشق ورزیدن برای خوابیدن برای بیدار شدن فقط یه بهونه است و تو  قشنگترین بهونه من بفرای زندگی هستی عشقم عزیزترینم بیست و دو ماهگیت مبارک   گلم باید منو ببخشی که این ماه با تاخیر ماهگردتو تبریک گفتم آخه رفته بودیم اسکو،اونجا هم دسترسی به نت نداشتم به همین خاطر دیر شد و اما از چند روزی که اونجا بودیم بگم که  چون امسال خاله جون تازه نامزده و این اولین عید قربونش بود براش گوسفند قربونی،لباس،میوه و گل و شیرینی اورده بودن ما هم رفتیم اونجا.تو که گوسفند رو دیدی اول ...
15 مهر 1393

سفر نامه رشت

سلام گلم عزیزم یکشنبه 30 شهریور یهویی تصمیم گرفتیم بریم رشت،البته پدر جون اینا قرار بود برن ما هم با اونا همسفر شدیم.دوشنبه صبح ساعت 7:30 حرکت کردیم و حدودای ساعت 11 بود که رسیدیم گردنه حیران.مه همه جا رو گرفته بود خاله جون و عمو تصمیم گرفتن سوار تله کابین بشن اونا رفتم ما هم پایین منتظرشون نشستیم تا بیان بابایی که پیاده شد رفتی نشستی پشت فرمان مشغول رانندگی شدی(اینجا مثلا داری دنده عقب میای) ببین با پدر جون چه کیفی داری میکنی یه جایی درست کرده بودن واسه عکس انداختن که بابایی برد اونجا عکستو انداختن زدن رو شاسی(این عکسو از رو اون انداختم) بعدش حرکت کردیم، تقریبا نزدیکیای آ...
7 مهر 1393

پسرم آقا شده

سلام گلم عزیزدلم از اونجایی که خوب غذا نمیخوردی و همش شیر میخواستی منم تصمیم گرفتم که از شیر بگیرمت اولش تصمیم داشتم تا 2 سالگی بهت شیر بدم ولی بعدش دیدم نه نمیشه آخه هر یک ربع یه بار میمودی و شیر میخواستی اصلا هم غذا نمیخوردی به همین دلیل از 23 شهریور دیگه بهت شیر ندادم اصلا فکرشم نمیکردم که به این راحتی با این مسئله کنار بیای ولی قربون پسرم برم که براحتی قبول کردی و دیگه الان شیر و با لیوان میخوری البته اینم بگما تا دیشب شبها هم بهت شیر میدادم ولی از دیشب دیگه اونم نمیخوری فقط دیشب دو بار بیدار شدی آب خواستی بعدش خوابیدی.عزیزم بهت تبریک میگم که یه قدم به مستقل شدنت برداشتی ممنون پسرم که سربلندم کردی و من تونستم براحتی یکی از  پ...
6 مهر 1393

مروارید هفدهم و هجدهم

سلام عزیزم  قربونت برم الهی،دندون هفدهم و هجدهم هم در اومد ولی وعلومه خیلی اذیت میکنه آخه همش دستت تو دهنته و آب دهنت براست.همش صورتتو میاری تا بوس کنم فکر میکنی اینجوری دردش آروم میشه خلاصه خیلی کلافت کرده.مامان بمیره درد کشیدنتو نبینه اینمی عکسی که نشون میده کدوم دندوناتو در آوردی ...
29 شهريور 1393

خدا رو شکر به خیر گذشت

سلام عزیزم چی بگم  الانم که دارم اینو مینویسم بازم دستهام میلرزه آخه دیروز عصر با هم روی تخت دراز کشیده بودیم تو هم داشتی ورجه وورجه میکردی که یدفعه از روی تخت افتادی پایین و از اونجایی که همش با جاروبرقی بازی میکنی نگو جارو رو آورده گذاشتی پای تخت و افتادی رو میله جارو برقی و یه گریه ای سر دادی که نگو سریع بغلت کردم دیدم وای سر و صورتت زخمی شده،دست و پامو گم کرده بودم از دماغت خون اومد بالای چشمت بد جور زخم شد پیشونت باد کرد روی دماغتم خراشیده شد دیگه هیچی دیگه نمیدونستم چیکار کنم توهم یه بند داشتی گریه میکردی یه خورده بهت آب دادم ساکت شدی ولی تا دستت میخورد به پیشونیت دوباره گریه میکرد.خلاصه که خیلی به خیر گذشت اگه چند سانت پایین ت...
24 شهريور 1393

پیشرفتهای این ماه

سلام آرتین جون عزیزم هر روز که میگذره شیرین تر میشی یه شیرین کارایی میکنی که نگو.تازگیا یاد گرفته پاشنه پاتو بلند میکنی راه میری و میرقصی حالا از کجا یاد گرفتی نمیدونم یه کوچولو هم لجبار شدی میگی هر کاری که من میگم باید انجام بشه واِلا میشم این رفتارت اصلا خوشایند نیست.یه خورده غذا خوردن خوب شده البته یه خورده ها علاقه شدیدی به تلویزیون داری هر کاری میکنم که زیاد نگاه نکنی نمیشه خودت میری کنترل رو میاری که برات بازش کنم تازگیا بستنی خور هم شدی همین که حرف از بستنی میشه سریع منو بلند میکنی میبری جلوی فریزر تا برات بستنی بدم.وای که از خوابت بگم اصلا خوب نمی خوابی نمیدونم چرا همش شبها بیدار میشی یا شیر میخوای یا آب می خوای بعضی وقتها هم ...
23 شهريور 1393

بیست و یک ماهگی

آرتینم: چه زیبا و چه شیرین گذشت این 21 ماه با تو بودن... 21ماه از اولین دیدارمان گذشت اما هر صبح که چشمانم را به روی زندگی میگشایم به اولین چیزی که نگاه میکنم تو هستی... طلوع خورشید برای من با تو معنا پیدا میکند... 21 ماه است که روزم با تو شروع میشود و شبم با تو پایان... عزیز دلم 21 ماهگیت مبارک اینم که کار هر روزمونه(با دسته جارو برقی بازی کردن) عزیزم بخور نوش جونت     ...
12 شهريور 1393