شازده ما آرتین جانشازده ما آرتین جان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
عشقولانه من وباباییعشقولانه من وبابایی، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

❀ღشازده خونه ما...(آرتین)❀ღ

دندونی

مهمونی

جمعه 14 اردیبهشت رفته بودیم خونه حبیبه خاله (خاله مامان) پسر گلم اونجا شیطونی میکردی حالت خبلی خوب بود چون همش با سودا و امین بازی میکردی و میخندیدی خلاصه خیلی خوش کذشت اینم چند تا عکس از خندیدن شما ...
15 ارديبهشت 1392

پنج ماهگی

  سلام به شاهزاده کوچولو آرتین جان  پسرم گلم پنج ماه شد که قدم به این دنیا گذاشتی خونه ما رو روشن کردی. دیروز بردیمت دکتر برای کنترل ماهانه خدا رو شکر قد و وزنت نرمال بود و آقای دکترم از همه کارات راضی بود من و بابا هم خوشحال شدیم الهی مامان فدات بشه خیلی دوست دارم  اینم چند تا عکس از پنج ماهگی راستی یادم رفت بگم الان چند روزه یاد گرفتی با پاهات بازی میکنی اینم یکی از کارهای جدیدت ...
12 ارديبهشت 1392

کار جدید آرتین

  سلام به یکی یدونه پسرم آرتین عزیزم الان 2 روزه که کامل بر میگردی تازه تلاش میکنی که بری جلو فدات بشم الهی هر دفعه که یه کار جدیدی انجام میدی انگار که دنیا رو بهم میدن خیلی خیلی دوست دارم بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس ...
28 فروردين 1392

اداهای آرتین

سلام آرتین جان چی بگم که خیلی شیطون شدی تازگی یاد گرفتی داد میزنی دستتو میخوری وقتی رو زمین میذاریمت غلت میخوری با دهنت صدا در میاری با این کارات دل من و بابا رو میبری فدای پسرم بشم   ...
20 فروردين 1392

چهار ماهگی

سلام به ناز پسرم چهار ماهه شدی عزیز دلم این ماه بازم واکسن داشتی خدا رو شکر بازم مثل دفعه پیش اصلا اذیت نکردی تبم نداشتی وزن و قدتم نرمال بود مامان خیلی دوست داره بوووووووووووووووووووووووووووووووس ...
12 فروردين 1392

آغاز سال92

  سلام پسرم عیدت مبارک امروز چهارشنبه 30 اسفند ساعت 14:30 سال تحویل شد همه با هم رو بوسی کردیم و سال نو رو به هم تبریک گفتیم بعد یه آهنگی گذاشتیم و رقصیدیم بعدشم عمو اوغلی-پدرجون-بابا-شهین دخترخاله-نسرین دخترخاله-مریم دخترخاله-اکبر دایی-پسرخاله-رسول دایی به هممون عیدی دادن عزیز دلم آرزو میکنم 120 تا بهار دیگم ببینی
30 اسفند 1391

مسافرت نوروز 92

  سلام به پسر گلم    عیدامسال تصمیم گرفتیم بریم رشت خونه خاله جون(خاله مامان) به همین خاطر سه شنبه 29 اسفند ساعت 6صبح به همراه پدر جون اینا راه افتادیم من به خاطر تو پشت ماشین نشستم تا اونجا هم راحتر شیر بدم هم جاتو عوض کنم مثل همیشه اصلا مامان و اذیت نکردی ساعت 3 رسیدیم تو بغلم خوابت برده بود همین که پیدا شدیم از خواب بیدار شدی نمیدونم از دیدن اونا یا از بد خوابی بد جوری زدی زیر گریه ولی بعد چند دقیقه آروم شدی تو بغل همه میرفتی واسشون میخندیدی خلاصه دلبری میکردی و دل همه رو برده بودی خدا رو شکر شبم راحت خوایبدی  یه دنیا دوست دارم بووووووووووووووووووووووووووس     ...
30 اسفند 1391