شازده ما آرتین جانشازده ما آرتین جان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
عشقولانه من وباباییعشقولانه من وبابایی، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه سن داره

❀ღشازده خونه ما...(آرتین)❀ღ

دندونی

بازم پیک نیک

سلام عسلم جمعه اول شهریور بازم به یه گردش سه نفره رفتیم،ساعت 9:15 وسایلمونو جمع کردیم و راه افتادیم.اولش رفتیم سد امند عجب جایی بود تو آب سد چند تا اردک انداخته بودن که شنا میکردن خواستیم بریم قسمت پارک که گفتین ورود افراد متفرقه ممنوعه، به خاطر همین جلوی سد صبحانه رو خوردیم و چند تا عکس یادگاری گرفتیم و برگشتیم تا بریم یه جای دیگه تو راه تصمیم گرفتیم بریم جلفا، تقریبا یک ساعت و نیم بعد رسیدیم جلفا یه جای خوب و خنک پیدا کردیم و بساط و پهن کردیم و نشستیم وای هوا رو نگو خیلی گرم بود به خاطر همین شما کلافه شده بودی یه استراحتی کردیم و چند تا عکس گرفتیم بعد ساعت 2 نهارو خوردیم بعد از نهارم چای و میوه و ساعت 5 رفتیم بازارچه مرزی و م...
2 شهريور 1392

چهارمین مروارید

سلام پسرکم بالاخره دندون چهارم هم در اومد وای نگو که به خاطر این دندونت خیلی بی تابی کردی، شدی یه پسر نق نقو اصلا رو زمین بند نمیشی وقتی میذارمت زمین تا با اسباب بازیات بازی کنی گریه میکنی که باید بغلم کنید خلاصه این چند روز مامان و اذیت کردی تازه غذا هم خوب نمی خوری الهی بمیرم میدونم عزیزم درد داری و این درد دندونت کلافت کرده والا تو پسری نیستی که باعث اذیت مامان بشی، خدا رو شکر که تب و اسهال نداشتی ایشالا دندونای بعدی هم در بدون تب در بیان آخه تب خیلی بده نی نی هارو از پا در میاره. یه عکس کجکی از دندونت انداختم که میازم حالا بعدا که کامل در اومد یه خوشگل وقشنگشو میندازم و تو یه پست جدید میزارمش.فدای پسرم گلم بشم  ...
30 مرداد 1392

پیک نیک

سلام آرتین جان جمعه 25 تیر بعد از خوردن صبحانه رفتیم بیرون برای خونه یه خورده خرید کنیم آخه به خاطر کار بابایی معمولا جمعه ها میریم خرید،تو راه برگشت به خونه یهو تصمیم گرفتیم که نهارمونو بریم تو دل طبیعت بخوریم به همین خاطر وقتی رسیدیم خونه من وسایل پیک نیک و حاضر کردم ورفتیم تویکی از پارکها بساطمونو پهن کردیم.خیلی خوشحال بودی بلند بلند میخندیدی  چون باد بود موهات پریشون شده اینجا دهنتو باز کردی تا هوا بخوری درختها که تکون میخوردن میخواستی بگیریشون خلاصه بعد از خوردن نهار یه خورده استراحت کردیم و ساعت 5 رفتیم باسمنج تا خیارشور بگیریم آخه مال اونجا معروفه،چند کیلو هم میوه گرفتیم. خواستیم برگردیم خونه بعد پشیمون شدیم ش...
27 مرداد 1392

تقویت هوش

عزیز دلم من و بابا به خاطر پیشرفت تو هر کاری میکنیم بابا برای تقویت هوشت چند تا کتاب خریده، وقتی بهت نشون میدم  با دقت نگاه میکنی بعضی وقتها هم میخوای خودت بگیری دستت و نگاه کنی قربون چشمای خوشگلت برم. تازه الان چند روزه یاد گرفتی چند تا از حروف الفبا رو میگی مثل گَ،بَ،مَ ،...خلاصه من و بابا عاشقانه دوستت داریم و حاضریم به خاطر تو جونمونم بدیم      ...
23 مرداد 1392

سومین مروارید

سلام پسر گلم دیشب داشتم بهت شام میدادم احساس کردم که دندون بالایی در اومده، خوب که دقت کردم دیدم بله درست دیدم بالاخره بعد از چند هفته تلاش و قرمز شدن لثه دندون سومت در اومد عزیزم الان دیگه 3 تا مروارید داری . قربون اون دندونای کوچیکت بشم پس یادت باشه دنون سومی رو تو 8 ماهگی در آوردی.ولی هر کاری کردم که از مروارید جدیدت عکس بگیرم نذاشتی که نذاشتی،حالا ببینم ایشالا سر فرصت و اگه شما اجازه بدین عکسشو میذارم    بالا خره بعد از تلاش فراوان تونستم یه عکس کجکی از دندونت بندازم اینم عکس دندونای قبلی ...
22 مرداد 1392

گردش چند روزه

سلام جیگرم این پستو یه چند روز دیرتر ثبت میکنم آخه یه چند روزی مشغول گردش و مسافرت بودیم پنج شنبه 17 مرداد رفتیم اسکو بعدش از اونجا به اتفاق آناهیتا (دختر دایی مامان)امیر (شوهر آناهیتا)وعلی (پسر دایی مامان)رفتیم کندوان عجب هوایی خیلی خنک بود یه خورده خرید کردیم و برگشتیم اینم چند تا عکس از کندوان  آرتین،بابا و علی پسر دایی مامان فردای اون روز جمعه عید فطر بود تو اسکو نهار مهمون والیه خانوم بودیم نهارمونو خوردیم بعد از کمی استراحت و گپ و گفت، عصر ساعت 6:30 برگشتیم تبریز تا بریم خونه مامان جون برای شام سر راهمون آقاجون و حاجی مامان (پدر و مادربزرگ بابا) رو برداشتیم و به اتفاق رفتیم اونجا، خوش گذشت شاممونو خوردیم وبرگشتیم خون...
22 مرداد 1392

هشت ماهگی

                         آرتین جان هشت ماهگیت مبارک سلام به پسر نازم آرتین عزیزم هشت ماه از زمینی شدنت گذشت این 8 ماه مثل برق اومد و رفت انگار همین دیروز که فهمیدم قراره مادر بشم. وقتی عکسهای ماههای قبل و نگاه میکنم اونموقع است که میفهمم چقدر بزرگ شدی و قیافت عوض شده، چقدر پیشرفت کردی. امروز رفتیم مرکز بهداشت برای کنترل ماهانه،خدا روشکر خوب وزن گرفته بودی وقتی مسئول کنترل گفت که خوب چاق شدی انگار که فهمیده باشی با صدای بلند جیغ خوشحالی کشیدی.ولی یه چیزی بگم که هر روز که میگذره تو شیطون ترو شیرین تر میشی. دوست دارم،ب...
12 مرداد 1392
1