شازده ما آرتین جانشازده ما آرتین جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
عشقولانه من وباباییعشقولانه من وبابایی، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

❀ღشازده خونه ما...(آرتین)❀ღ

دندونی

تولدت مبارک

سلام پسر عزیزم نازنینم لحظه ی ورودت به دروازه ی قلبم ولبخندشکفتنت به باغچه ی دنیا رو اول به خودم چون سراغاز حس خوشبختی من است وسپس به تواز ته دلم تبریک میگم … دو سالگیت مبارک امروز تولد 2 سالگیته،2 سال با تو بودن مثل برق و باد گذشت ولی شیرین گذشت.وقتی به پشت سرم نگاه میکنم میبینم که دلم خیلی واسه اون روزها تنگ شده،واسه اولین دیدار،واسه اولین خندت...ایشالا 120 ساله بشی گلم                                                                   ...
12 آذر 1393

لغت نامه آرتین

سلام گلم این پست مربوط میشه به کلماتی که تو میگی با لهجه شیرین و مخصوص خودت(البته از یک سالگی تا الان) مامان= مامان بابا= بابا عینک= اِنک نی نی= نی نی گوشی= شی خواهر= باجی علی= اَیی توپ= بوبی شیر= شیر آب= آب دایی= دَیی خیار و خیار شور= کی کباب= گباب نان= هامی انار= اَنی سیب= آبی عمه= عمه شکلات= شیکی گوسفند= بع بعی موز= مَنی پلو= پوفی بیرون= اِشی تولدت مبارک= اَبَبو اَبَبو رقیه= روقَ باز کن= آش بستنی و ماست= نَمَ فعلا همینا یادم بود اگه بازم یادم افتاد میام اضافه میکنم     ...
8 آذر 1393

سرما خوردگی شدید

سلام پسرم الان میپرسی چرا این همه مدت نبودم و وبلاگتو آپ نکردم.آره عزیزم علت این که این دو هفته رو نتونستم بیام مریضی تو بود بد جور سرما خورده بودی منم مشغول مراقبت و پرستاری بودم  سرما خوردگیت اونقدر شدید بود که دکتر برات نصف پلی سیلین رو تجویز کرد،آخه سرفه میکردی از نوع خروسکی،تب 38 درجه داشتی و آبریزش دماغتم که براه بود الهی بمیرم اونقدر بی حال بودی که فقط دراز کش جلوی تلویزیون مونده بودی باید اعتراف کنم که دلم برای شیطونیات تنگ شده بود.الحمد اله الان خیلی خیلی خوبی بازم شیطونیات شروع شده  اینم عکست که بی حال داری TV نگاه میکنی خدایا هیچ وقت هیچ پدر و مادری مریضی بچشو نبینه (الهــــــــــــــــــــــــــــ...
8 آذر 1393

بیست وسه ماهگی

سلام پسرم عزیزم بیست و سه ماهگیت مبارک  دیگه چیزی تا تولد 2 سالگیت نمونده  امسال ماهگردت مصادف شده بود با تاسوعای حسینی،امام حسین نگهدارت باشه عزیزم طبق روال هر سال تاسوعا و عاشورا رو رفته بودیم اسکو و از اونجایی که نذر کردیم که تا 5 سالگی هر سال لباس سقای امام حسین برات بپوشونیم امسال هم برات خریدیم ولی مگه گذاشتی بپوشونیمت فقط 5 دقیقه نگه داشتی ما هم از فرصت استفاده کردیم و سریع عکستو انداختیم تا حداقل یادگاری داشته باشیم  داشتیم میرفتیم هیات اینجا هم کلاه کاموایی پدر جونو گذاشتی سرت و اما برگردیم سراغ عکسهای بیست و سه ماهگی  داری شکمتو نشون میدی ای...
15 آبان 1393

هفته ای گذشت 2

سلام عسلم امان از دست این مامان تنبل،نمیدونم چرا این روزها وقت کم میارم موقعی ام که وقت دارم حوصله ندارم که بیام و از اتفاقاتی که افتاده بنویسم.ببخشید عزیزم و اما هفته ای که گذشت یا بهتر بگم دو هفته ای که پشت سر گذاشتیم بازم 2 تا تولد داشتیم.قبل از اینکه برم سراغ تولدها اول از پیشرفتهات بگم: الان دیگه کامل همه اعضای بدنتو که شامل مو،گوش،دماغ،چشم،دندون،زبون،دست،پا و شکم یاد گرفتی وقتی ازت میپرسیم نشون میدی وقتی بهت میگیم خدا رو شکر کن دستتو به نشانه شکر بالا میبری و میگی ش چون این مدت تولدها پشت سر هم بود وقتی هر جا کیک میبینی فوری دست میزنی و به زبون خودت میگی تولدت مبارک.قشنگ یاد گرفتی توپ رو با پات شوت میکنی،برات از این خانه سازیا...
8 آبان 1393

هفته ای که گذشت

سلام خوشگلم هفته ای که گذشت خیلی خوب بود خیلی خوش گذشت دو تا تولد،گردش و سفر یک روزه داشتیم. اول از همه بگم که چهارشنبه شب دخترخاله مریم(دختر خاله من) به همراه همسر و خواهر شوهرش اینا از رشت اومدن تبریز.پنج شنبه هم که تولد بابایی بود عصری با دختر خاله مریم اینا رفتیم تربیت یه چرخی زدیم و بعدش بابایی هم به ما ملحق شد یه کیک خردیم و رفتیم اسکو پیش مادرجون اینا و یه جشن کوچولو گرفتیم همسر عزیزم تولدت مبارک بابایی کادو هم گرفت کادوی من هم تو جای خودش محفوظه فعلا فرصت نکردم چیزی بخرم البته قراره با خود بابایی بریم خرید و اما همون شب تصمیم گرفتیم فردا صبح که جمعه بود همگی بریم مرز سرو برای خرید این عکسارو هم تو راه گرفتی...
22 مهر 1393

بیست و دو ماهگی

سلام قند عسلم بعضی وقتها ... تنها چیزی که آدم تو زندگیش میخواد برای زنده بودن برای نفس کشیدن  برای عشق ورزیدن برای خوابیدن برای بیدار شدن فقط یه بهونه است و تو  قشنگترین بهونه من بفرای زندگی هستی عشقم عزیزترینم بیست و دو ماهگیت مبارک   گلم باید منو ببخشی که این ماه با تاخیر ماهگردتو تبریک گفتم آخه رفته بودیم اسکو،اونجا هم دسترسی به نت نداشتم به همین خاطر دیر شد و اما از چند روزی که اونجا بودیم بگم که  چون امسال خاله جون تازه نامزده و این اولین عید قربونش بود براش گوسفند قربونی،لباس،میوه و گل و شیرینی اورده بودن ما هم رفتیم اونجا.تو که گوسفند رو دیدی اول ...
15 مهر 1393

سفر نامه رشت

سلام گلم عزیزم یکشنبه 30 شهریور یهویی تصمیم گرفتیم بریم رشت،البته پدر جون اینا قرار بود برن ما هم با اونا همسفر شدیم.دوشنبه صبح ساعت 7:30 حرکت کردیم و حدودای ساعت 11 بود که رسیدیم گردنه حیران.مه همه جا رو گرفته بود خاله جون و عمو تصمیم گرفتن سوار تله کابین بشن اونا رفتم ما هم پایین منتظرشون نشستیم تا بیان بابایی که پیاده شد رفتی نشستی پشت فرمان مشغول رانندگی شدی(اینجا مثلا داری دنده عقب میای) ببین با پدر جون چه کیفی داری میکنی یه جایی درست کرده بودن واسه عکس انداختن که بابایی برد اونجا عکستو انداختن زدن رو شاسی(این عکسو از رو اون انداختم) بعدش حرکت کردیم، تقریبا نزدیکیای آ...
7 مهر 1393

پسرم آقا شده

سلام گلم عزیزدلم از اونجایی که خوب غذا نمیخوردی و همش شیر میخواستی منم تصمیم گرفتم که از شیر بگیرمت اولش تصمیم داشتم تا 2 سالگی بهت شیر بدم ولی بعدش دیدم نه نمیشه آخه هر یک ربع یه بار میمودی و شیر میخواستی اصلا هم غذا نمیخوردی به همین دلیل از 23 شهریور دیگه بهت شیر ندادم اصلا فکرشم نمیکردم که به این راحتی با این مسئله کنار بیای ولی قربون پسرم برم که براحتی قبول کردی و دیگه الان شیر و با لیوان میخوری البته اینم بگما تا دیشب شبها هم بهت شیر میدادم ولی از دیشب دیگه اونم نمیخوری فقط دیشب دو بار بیدار شدی آب خواستی بعدش خوابیدی.عزیزم بهت تبریک میگم که یه قدم به مستقل شدنت برداشتی ممنون پسرم که سربلندم کردی و من تونستم براحتی یکی از  پ...
6 مهر 1393